علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

غم دلم

پسرم. علی جوووووونم خیلی داغونم. حال نوشتن ندارم.مامان سارا و بابا جون رفتن حج تمتع و من باید یکماه خونه ی اونا بمونم....پیش خاله اکرم و دایی حسن مهدی... تو خیلی اذیتم میکنی...اون یکی خاله ها بچه هاشون بزرگه و راحتن اما من.. من پیش خاله اکرم و حسن مهدی موندم چون اونا گفتن تو بیا ما با تو راحتیم.از الان دلتنگ مامانم شدم... پسرم تو بازم شیر نمیخوری...به هزار مصیبت. .کل شبانه روز فقط 4 بار میخوری...خوابت هم کمه..داغونم.اونقدر بغلی شدی که نگوووو...کارم گریه شده..تو خیلی زود از همه چيزمیترسی. شیرمو که نمیخوری جمع میشه تو سینه هام و درد میکنه و میدوشم میریزم بیرون یا میدم پسرخاله ات امیر علی میخوره.اعصابم خرده...   بابایی هم که فقط کا...
27 شهريور 1393

خدایا کمکم کن

پسرم علی الان تو خوابی و بابایی هم سرش گرم وایبر و فیس بوک و تانگو است..بزور خوابوندمت.پسرم حالم بده مثل هرشب الانم اشکم در اومده.از دست زمونه ...از دست این زندگی..از هیچ چی شانس نیاوردم.اون از طرف بابایی که ... اینم از خود بابایی که ... اینم از تو گل پسر که بازم الان دو روزه شیرمو نمیخوری...با هزار مصیبت بهت شیر میدم.یا تو ماشین یا با باز کردن آهنگ و کلی ادا در آوردن شیر میخوری...همش نق میزنی.شبها خوب نمیخوابی و روزها هم که اصلا نمیخوابی..همش میخوای بغلم باشی.دیگه کم میارم.سرفه هات شدید شده و بازم امروز بردمت دکتر و اون فقط یک شربت داد و واسه شیر نخوردنت هم گفت حوصله کن... پسرم چرا اونجوری میکنی...یعنی منو دوست نداری؟؟ منی که واست ر...
11 شهريور 1393

این روزها

سلام. .امروز صد روزه شدی پسرم مبارک باشه... این هفته من و خاله اکرم روز چهارشنبه 5 شهریور رفتیم کنسرت مازیار فلاحی که عالی بود.و شما با بابایی بیرون مونده بودید .این اولین بار بود که دوساعت ازت دور بودم...بین خودمون بمونه. .تو کنسرت چندبار از دوریت گریه کردم..عاشقتم. ..تو هم با بابایی رفته بودی ایل گلی و خلوت کرده بودید.بابایی میگفت پی پی هم کردی و بابایی تمیزت کرده بود..قربونت بشم.. روز سه شنبه 4 مرداد هم بابایی ما رو برد ناهار بیرون و از دیروزش گفته بود که با یکی از دوستاش قراره ما رو ببره بیرون واسه ناهار...که هرچی میگفتم کیه؟ نمیگفت کیه..اما من حدس میزدم یا با بابای مهیلا جووون قرار گذاشته یا با بابای هنانه جون... که بالاخره سه شنب...
7 شهريور 1393

3 ماهگی گل پسرم

سلام به پسر گلم و دوستای عزیزم. . پسرم بابایی که رفته بود مسافرت دوروز بعدش برگشت.این دو روز کلی واسم سخت گذشت..اما بالاخره بابایی به سلامتی و با کلی سدغاتی اومد..روز شنبه25 مرداد رفتیم مراسم تفسیر دعای جامعه کبیره خونه ی خانم خانزاد آخه مامان سارا نذر کرده بود واسه سلامتی ات که اونجا شیرینی ببریم..خانم خانزاد رو من اصلا نمیشناختم ولی وقتی حامله بودم ایشون رو تو خواب دیده بودم که دکترم بهم میگه برو پیش خانم خانزاد. بعد از خواب به مامانم گفتم که مامانم گفت آره من میشناسم خانم خانزاد حافظ کل قرآن هستش.. بعدش 28مرداد تولد خاله زهرا بود.بعدش روز پنجشنبه 30 مرداد یکی از آشناهامون که خیلی صمیمی هستیم از قم واسمون مهمون اومده بودند ...با اونا...
2 شهريور 1393
1